ام البکاء
کی مدینه ز یاد خواهد برد
صحن چشمان گریه پوشت را
صبح تا شب کنار خاک بقیع
ناله و شیون و خروشت را
چشمهای تو پر شفق می شد
در کنار چهار صورت قبر
مصحف دل ورق ورق می شد
در کنار چهار صورت قبر
خوب فهمیده حال و روزت را
آنکه امُ البکا تو را خوانده
مادر اشک ، مادر ناله
پاره های دلت کجا مانده؟
آه وقت غروب مادر جان
تو و زینب چه عالمی دارید
یکی از دیگری پریشان تر
حال محزون و درهمی دارید
می نشیند عجب غریبانه
ام کلثوم در کنار رباب
می شود روضه خوان مجلستان
روی زرد و نگاه تار رباب
یکی از میهمان نوازی شان
یکی از تیر و دشنه می گوید
یکی از هرم آفتاب و عطش
یکی از کام تشنه می گوید
پیش چشمان خون گرفتهی عشق
از نگاهی کبود می گوید
یعنی از ماجرای بی کسی و
خیمهی بی عمود می گوید
حرف سقا که پیش می آمد
گریه های سکینه دیدن داشت
ماجرای شهادت عباس
با لب تشنه اش شنیدن داشت:
او به سمت شریعه می رفت و
روح از پیکر حرم می رفت
همهی دلخوشی خون خدا
صاحب بیرق و علم می رفت
همه در آستانهی خیمه
چشمها خیره سمت علقمه بود
ناگهان عطر و بوی یاس آمد
به گمانم شمیم فاطمه بود
بانگ أدرک أخا در آن لحظه
مثل تیری به قلب بابا خورد
ناله می زد «انکسر ظهری»
قد و بالای آسمان تا خورد
رفت سمت فرات اما حیف
بیقرار و خمیده بر می گشت
کوه غم روی شانه هایش بود
با دو دست بریده بر می گشت
رفت سقا و خیمه ها دیگر
از غم بی کسی لبالب شد
بی پناهی خودی نشان می داد
اول بی کسی زینب شد
همره کاروان به شام آمد
سر او مثل نجم ثاقب بود
ولی از روی نیزه می افتاد
روضه اش أعظم مصائب بود
یوسف رحیمی